تارنگار غلامعلی غلامیان

تارنگار غلامعلی غلامیان

من آن کسم که می خواهد همه چیز را دگرگون کند
تارنگار غلامعلی غلامیان

تارنگار غلامعلی غلامیان

من آن کسم که می خواهد همه چیز را دگرگون کند

بُت ساز خوب میداند..

حقیقت یگانه عنصری است که در دمای قدرتمندان و سیاستمداران دنیا، بس انعطاف پذیر و در دمای مردم عادی از الماس سخت تر است.

سیاستمداران آن را آنطور که خواهند شکل دهند و به اسم بُت به مردم فروشند!

بُت ساز خوب میداند که بت پرست اهل تفکر نیست،

اگر هم هست، اهل جسارت نیست!

سال ها..

..من برای سال ها مینویسم..

..سال ها بعد که چشمان تو عاشق میشوند..

..افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود..

همیشه یکی بود یکی نبود.

یاد دارم در غروبی سرد سرد..


یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
دادمیزد کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کاسه وظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت اهی کشید بغضش شکست

«اول سال است؛ نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»

ادامه مطلب ...

نگاه کن..

نگاه کن چگونه دست تکان می دهم؛ گویی مرا برای وداع آفریده اند..

مسائل ساده رو پیچیده نکنین..

امتحان پایانی فلسفه بود. استاد فقط یک سوال برای دانشجویان مطرح کرده بود.
سوال این بود: "شما چگونه میتوانید من را متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟"
تقریبا یک ساعت زمان  برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه امتحان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها ۵ ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد!
چند روز بعد که استاد نمره  های دانشجویان را به آنها داد، آن دانشجوی تنبل بالاترین نمره ی کلاس را گرفته بود!!
او  در جواب نوشته بود:
"کدام صندلی؟"
پیام اخلاقی: مسائل ساده رو پیچیده نکنین!!

نامه یک زن..

پیاده  از  کنارت  گذشتم، گفتی: قیمتت چنده خوشگله؟ سواره از کنارت گذشتم، گفتی: برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود..
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود..
زیر باران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی..
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من..
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی..

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی: زهرمار!
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود..

در پارک به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم..

نتوانستم  به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی..
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام..

ادامه مطلب ...

زاهد..

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ‌ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه  می‌رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟