همانطور که مایل نیستم بنده کسی باشم، حاضر نیستم آقای کسی باشم. کسانی که مخالف آزادی دیگرانند، خود لیاقت آزادی را ندارند.((آبراهام لینکلن))
ادامه مطلب ...اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است!اما میخواهم برایت بنویسمشنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان!… چه گناه کبیره ای…!میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند،من هم مانند همه امراستی روسپی!از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو،زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخردو یا شوهر زندانی اش آزادشود این «ایثار» است !مگر هردواز یک تن نیست؟مگر هر دو جسم فروشی نیست؟تن در برابر نان ننگ است…
نه آن که فکر کنی سرد است
که من
در تهاجمِ کولاک
یکجا تمامِ هیمه هایِ جهان را
انبار کرده ام
در پشتِ خانه ام
و در تفکرِ یک باغ آتشم
به تنهایی
من هیمه ام
برادرِ خوبم ،
بشکن مرا
برایِ اجاقِ سردِ اتاقت
آتشم بزن .....
من هیمه ام
برادرِ خوبم....
خسرو گلسرخی
ادامه مطلب ...شعر زیبای زیر را از خسرو گلسرخی بخوانید و با نقاشی بسیار زیبای سالوادور دالی مقایسه کنید .
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستهایش به زیر پوششی از گرد پنهان بود…
ولی آن ته کلاسی ها
لواشک بین هم تقسیم می کردند
دلم می سوخت بحال او که بیخود هو می کرد
و با آن شور
تساوی های چیری را نشان می داد
با خطی روشن
به روی تخته تاریک
که از ظلمت چو قلب ظالمان تاریک و غمگین بود
تساوی را نوشت
بانگ آورد:
که یک با یک برابر هست
که یک با یک برابر است..
بناگه از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپاخیزد
به آرامی سخن سر داد:
این تساوی اشتباهی فاحش و محض است..
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره شد با بهت
معلم مات برجا ماند
و او می گفت…
اگر یک فرد انسان واحد یک بود…؟
آیا باز هم یک با یک برابر بود…؟
سکوت مدحشی بود و سوالی سخت
هیچ چیز را چشم بسته قبول نکنید، حتی سخن بزرگان را!
بزرگمهر می گفت: سحرخیز باش تا کامروا شوی..
دروغ می گفت!
باور کنید..
دور و بر ما سحرخیزها یا کله پز شدند یا نانوا..
ادامه مطلب ...مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهایش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد؛
راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی دخترم؛آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند؛آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند؛
دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود؛
آدم هایی که از سر چهارراه٬ نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه؛