وقتی شهرت در آستانه سقوط قرار گرفت... من صبحانه میخوردم.
وقتی دانه دانه میمردید خبرش را پشت مک بوک قشنگم دنبال میکردم.
وقتی پرچم های سیاه روی تپه ها تکان میخورد... وقتی شهرت دیگر شهر تو نبود... حتی اشک هم نریختم. یک چای دیگر ریختم و پست جدید گذاشتم تا فقط یک کاری کرده باشم.
شرمنده ام... خواهرم... برادرم... به اندازه تک تک پرچمهای سیاه... شرمنده ام.
منبع: Omid Nemati
ادامه مطلب ...
امشب، کوبانی مرکز زمین و محور زمان است.
امشب قلب میلیونها انسان در کوبانی میتپد. امشب کوبانی غرور و شکوه و رنج را دوباره ترجمه میکند. آسمان شهر ابری است. نفسهای کوبانی بوی باروت میدهد، بوی جسد، بوی خون.
مدرسههای کوبانی میپرسند: چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا فرزندانم یک بار دیگر بازخواهند گشت تا با عشق و علاقه خواندن و نوشتن به کُردی را دوباره پی بگیرند؟کودکان کوبانی از یکدیگر میپرسند: بزرگترهایمان قویتر هستند یا آنانی که قصد جان ما و بزرگترهایمان را کردهاند؟
حالم خوب نیست..
این که کسی نیست درکت کنه خیلی سخته، کسی که بتونی باهاش راحت باشی و همه چی رو بهش بگی..
حس میکنم یه چیزی درونم سنگینی میکنه ولی نمیتونم به کسی بگم! کسی که درکت کنه..
خیلی وقته این حسو دارم..
پ ن1: از این زخم پنهان می میرم!
پ ن2: "تفاوت بزرگی ست میان کسی که تنها مانده و کسی که تنهایی را برگزیده است." گابریل گارسیا مارکز
پ ن3: برای بعضی آدم ها، در بعضی زمان ها، در بعضی شرایط؛ نباید احساستو بگی، باید باهاش خوش باشی؛ چون اگه بگی کوچیک میشی!
پ ن4: پر از حرفم ولی میگم بزنم که چی؟
پ ن5: "درد اینجاست که درد را نمی شود به هیچکس حالی کرد!"
کودکی گرسنه و بیمار گوشه ی قهوه خانه ای می خفت رادیو باز بود
و گوینده از مضرات پرخوری می گفت..
پ ن: داستان امروز ما و سدا و صیمای ملی این است!
بفرمان خدایان طلا، تخم فساد و یأس می کاری؟