تارنگار غلامعلی غلامیان

تارنگار غلامعلی غلامیان

من آن کسم که می خواهد همه چیز را دگرگون کند
تارنگار غلامعلی غلامیان

تارنگار غلامعلی غلامیان

من آن کسم که می خواهد همه چیز را دگرگون کند

مسائل ساده رو پیچیده نکنین..

امتحان پایانی فلسفه بود. استاد فقط یک سوال برای دانشجویان مطرح کرده بود.
سوال این بود: "شما چگونه میتوانید من را متقاعد کنید که صندلی جلوی شما نامرئی است؟"
تقریبا یک ساعت زمان  برد تا دانشجویان توانستند پاسخ های خود را در برگه امتحان بنویسند، به غیر از یک دانشجوی تنبل که تنها ۵ ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد!
چند روز بعد که استاد نمره  های دانشجویان را به آنها داد، آن دانشجوی تنبل بالاترین نمره ی کلاس را گرفته بود!!
او  در جواب نوشته بود:
"کدام صندلی؟"
پیام اخلاقی: مسائل ساده رو پیچیده نکنین!!

نامه یک زن..

پیاده  از  کنارت  گذشتم، گفتی: قیمتت چنده خوشگله؟ سواره از کنارت گذشتم، گفتی: برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود..
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود..
زیر باران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی..
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من..
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی..

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی: زهرمار!
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود..

در پارک به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم..

نتوانستم  به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی..
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام..

ادامه مطلب ...

زاهد..

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ‌ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه  می‌رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

دموکراسی..

زکریای رازی اومد و رفت ...
انیشتین اومد و رفت ...
فروید اومد و رفت ...
استیو جابز هم پدر تکنولوژی نوین هم اومد و رفت ...

اما هنوز در همسایگی ما مادری اسپند دود میکند ...
پدری گوسفند میکشد...
دختری طالع بینی میخواند که شوهرش باید متولد چه ماهی باشد ...
پسری پشت ماشینش مینویسد ...

عقب ماندگی در داشتن دموکراسی و نداشتنش نیست در زیر پوست شهر است.


پاسخ تند دکتر ناصر انقطاع به سخنان صادق زیبا کلام در مورد عید نوروز..

پاسخ تند دکتر ناصر انقطاع به سخنان صادق زیبا کلام در مورد عید نوروز چندی  پیش دکتر صادق زیبا کلام در یک کنفرانس دانشجویی با حضور حسین الله کرم در دانشگاه  قزوین اظهار داشت: «من یک موی محمد بن عبدالله را به صد تا کوروش، داریوش، خشایار و گذشته ایران، تخت جمشید و پرسپولیس نمی‌دهم. شما اگر به دانشگاه  تهران بیایید و از دانشجویان من بپرسید که آیا آقای دکتر زیبا کلام عید نوروز را به شما تبریک می گوید یا نه، یک دانشجو هم پیدا نمی کنید که بگوید آقای دکتر زیبا کلام عید نوروز را
تبریک می گوید. می دانید چرا؟ چون من آن را خیلی قبول ندارم. از نظر من
عید، دو عید قربان و عید فطر است همان دو عیدی که رسول الله جشن گرفته
و بزرگ دانسته است.»
جوابیه دکتر ناصر انقطاع (در هفته نامه فردوسی امروز):

ادامه مطلب ...

حکایت بچه های بالا و پایین شهر

من هم سن و سال پسر تو هستم، تو هم سن و سال پدر من هستی..
پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،
من کار می کنم و درس نمی خوانم..
پدر من نه کار دارد، نه خانه،
تو هم کاری داری هم خانه، هم کارخانه؛
من در کارخانه ی تو کار می کنم..
و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:
سود آن برای تو، دود آن برای من..
من کار می کنم، تو احتکار می کنی..
من بار می کنم، تو انبار می کنی..
من رنج می برم، تو گنج می بری..

ادامه مطلب ...

بفروش تنت را..

بفروش! تنت را را حراج کن...
من در دیارم کسانی را دیده ام که دین خدا را چوب میزنند
به قیمت دنیایشان
شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن میفروشی نه از دین..!