سلام
امروز شنبه 12 دی ساعت 01:24 بامداد (هوا: بارونی)
تا چند دقیقه پیش زیر بارون تو باغ ملی (تربت حیدریه) بودم. امشب داره تربت بارون میاد. یه نیم ساعتی بود بیرون بودم زیر بارون با لباس خواب و پای برهنه؛ پسر نمی دونی چه حالی داد، من بودم و بارون و...
خیلی حال داد یه کمی فکر کردم در مورد خودم ( گذشته، حال، آینده) در مورد ... و در مورد اینکه الان کجا ایستادم و کجا می خوام باشم. راستش اگه تربت هیچیش برام خوب نبوده دو فایده برام داشته: یکیش همین قدم زدن ها و دیگری فرصتیه که برای فکر کردن دارم.
خیلی دوست داشتم یکی بود باهاش می تونستم راحت باشم، می شد الان کنارم باشه ، باهاش حرف بزنم.
ذهنم خیلی آشفته شده و همه چی به هم ریخته هیچی سر جاش نیست کاش یکی کمکم می کرد.
الان که دارم می نویسم صدای قطره های بارون داره منو وسوسه می کنه بازم برم بیرون. بیرون که بودم قطره ها می اومد و می خورد روی کلاه کاپشنم و صدای جالبی (باید خودتون باشید تا بفهمید) رو می دادن. این هوا داره منو یاد خاطره هام میندازه (شب بارونی، ساعت یک نیمه شب، صدای دلنشین بارون، وای خدای من).
پاهام یخ کرده و الان زیر پتو دارن مور مور می کنن چراغ خاموش و بچه های همه خوابیدن، من دارم با چراغ قوه موبایلم این لحظه ها رو ثبت می کنم. مثل اینکه از وقت خوابم گذشته ، باتری گوشیم هم ضعیفه.
با اجازه
عکس های یه شب برفی تو تربت